26

اسفند

1403


اجتماعی

20 دی 1391 10:32 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ چهارپایه اعدام را زیر پاهایش احساس کرد و سرمای طناب را روی گردنش. جمعیت زیر پایش را پایید. بوسه گرم مادر روی گونه هایش هنوز زنده بود. گریه های پدر را که مغرورانه همراه با هق هق سرازیر شده بود، می دید. بدنش یخ کرده بود، فکرش را هم نمی کرد آخرش این طوری شود. هزار بار به همه گفته بود، گفته بود که کاری از دستش بر نمی آید گفت بود؛ زندگی با نیلوفر جنون آور است. گفته بود که آخر یکی شان کار دست دیگری می دهد.نیلوفر کنار اتاق افتاده بود. برای اولین بار آرام و معصوم. مستاصل شده بود، کاری از دستش بر نمی آمد، نمی توانست زمان را به عقب برگرداند. همیشه همه چیز طبق برنامه های نیلوفر پیش رفته بود و این بار هم باز نیلوفر بازی را برده بود. هفته قبل گفته بود که بلایی به سرت می آورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند. خون دور تا دور نیلوفر را احاطه کرده بود.حامد خودش را به دیوار چسباند و آرام نشست. بالاخره این کابوس همیشگی تمام شده بود. می دانست، عاقبت تاریکی در انتظارش هست. اما جهنمی که سالها بود در کنارش زندگی می کرد به پایان رسیده بود و برای این آزادی حاضر بود هر تاوانی را بپردازد.چشمانش را بست. چهارپایه اعدام را زیر پاهایش احساس کرد و سرمای طناب را روی گردنش. جمعیت زیر پایش را پایید. بوسه گرم مادر روی گونه هایش هنوز زنده بود. گریه های پدر را که مغرورانه همراه با هق هق سرازیر شده بود، می دید.بلند شد، نیلوفر آرام افتاده بود همان گوشه قبلی. با ترس دستان نیلوفر را در دستانش گرفت. مثل همیشه سرد بود. سردی این دستان را هیچ گاه این طوری حس نکرده بود، هرچند آتش درون نیلوفر هزاران بار او را سوزانده بود. نگاهی به خانه کرد؛ همه چیز به هم ریخته بود.چشمان نیلوفر هنوز دست از سر حامد بر نمی داشت؛ خودش هم گفته بود دست از سرت بر نمی دارم. حامد هزار بار التماس کرده بود که بیا از هم جدا شویم. تمام حق و حقوقت را می دهم. اما جواب نیلوفر همان جواب همیشگی بود؛ نه! هرچند آخری ها حامد به ته خط رسیده بود؛ اما نیلوفر نه. او از این بازی تلخ لذت می برد. از این که افسار مردی را که مال اوست برای همیشه در دست بگیرد از این که او باشد که تصمیم بگیرد؛ لذت می برد. خاطرات این چندسال آخری در آنی از ذهن حامد عبور کرد. تجربیاتی که یک خط در میان نزاع و دعوا بود و حرف های حساب شده ای که انگار یک تیم جنگ روانی برای حامد آماده کرده بودند. حرف هایی که حامد را از مرز عشق به جنون می کشید. از آرامش به تزلزل. از انسانیت به توحش. از زندگی به مرگ. خون نیلوفر اتاق را قرمز کرده بود. حامد به خون ها نگاه کرد چهره خودش را در آن دید. این پایان برنامه ریزی شده او بود. حامد توی این بازی هم مثل زندگی شکست خورده بود.هزاران بار التماس کرده بود تا نزدیکان دو طرف کمک کنند که آنها طلاق بگیرند، اما کسی این زنگ خطر را نشنیده بود. همه گفته بودند؛ این چیزها عادی است. شاید می شد نیلوفر را نجات داد، باید به اورژانس زنگ می زد. یا نه باید فرار می کرد و شاید بهتر بود این بازی را که نیلوفر آغاز کرده مثل یک مرد به پایان می رساند. دستان نیلوفر در دستان حامد لغزید، چشم هایش باز شد و خنده ای دخترانه روی لب های نیلوفر شکل گرفت. برای لحظه ای چشمانش را بست و باز دوباره باز کرد.نیلوفر با طعنه گفت؛ چرا نشسته ای بلند شو برو زنگ بزن تا کمکت کنند طلاق بگیری. بعد خندید و بین خنده هایش گفت نمی توانی. یعنی جربزه اش را نداری. وقتی تو من را می زنی لذت می برم. بزن. بکش. بیا چرا می ترسی. حامد لال مونی گرفته بود. نیلوفر به سختی از روی زمین بلند شد، نگاهی به وسایل خورد شده توی خانه کرد و بعد با لحنی تمسخرآمیز گفت؛ خوب اشکال ندارد، از اول می خریم ارزشش را داشت، خیلی حال داد. نه بابا داری مرد می شوی. بزن بهادری شدی برای خودت.حامد از سرجایش بلند هم نشد. حامد می خواست این دفعه برنده باشد. یک بار طعم شیرین پیروزی را بچشد. همه چیزش را به خاطر نیلوفر از دست داده بود و باید این طوری انتقامش را می گرفت. اما نیلوفر همیشه برگ برنده ای داشت تا رو کند و فضای حاکم بر جنگ را به نفع خودش عوض کند.  نیلوفر قدم هایش را طوری بر می داشت که قدم ها جای قدم قبلی فرود بیایند.دست هایش حین بستن موهایش خونی شده بود. انگار بین گود زورخانه باشد چرخید و گفت؛ فکر کردی منو کشتی و راحت شدی؟ بیچاره!  بدون من نه از گشنگی می میری. خوب اشکال نداره من اون دنیا منتظرت هستم. ولی جان نیلوفر برای من گریه نکن. اصلا دوست ندارم ناراحت بشی. اعدامت که کردند باز پیش هم هستیم. مهم همینه. حامد رو دست خورده بود، باز مونده بود که چی کار کند، پرده بعدی مال او بود، اما چه کار می توانست بکند. چطوری می توانست بازی را به نفع خودش عوض کند.بلند شد درست جلوی مبل و روبروی نیلوفر روی زمین دراز کشید. رجز خونی او شروع شده بود؛ باید تیر خلاص را می زد.نگاهی کرد به نیلوفر و سرتاپایش را براندازی کرد و گفت: بد هم نمی گی، البته تو هم چیز دندون گیری نبودی، ولی خوب من هم نگذاشتم بی ریخت بودن تو روم تاثیری بگذاره. خوب راستش بعضی هاشون بد هم نبودن. ولی خوب تقریباً همه شون از تو بهتر بودن. خوب به هر حال آدم باید کمبودش را طوری جبران کنه. غیر از اینه.درست زده بود به هدف، به جایی که باید می زد، به نقطه ای که هر زنی را زمین گیر می کند، خیلی دل و دل کرده بود که این پرده را الان روی صحنه نبرد، اما پرده قبلی نیلوفر بدجوری شکه اش کرده بود. راهی جز این نداشت.دلش برای نیلوفر سوخت. نیلوفر از روی مبل بلند شد و پشتش را کرد به حامد و خودش را با ملحفه روی مبل پوشاند. نوبت نوبت او شده بود؛ اما تیر آخری حامد کار خودش را کرده بود؛ با صدایی که نه طعنه داشت و نه غرور گفت؛ حامد تو خیلی بدی نباید این کار رو با من می کردی، کی و کجا این کار رو کردی؟!

 

بازی تمام شده بود، باز پایان بازی باید حامد بازنده می شد، و او حالا با این سوالی که پیش رو داشت بازنده بود سوالی که هیچ جوابی نمی توانست حامد را پیروز از این مهلکه خارج کند.

 

حامد بلند شد و نشست و گفت: الکی گفتم، وقتی تو این دیوونه بازی ها را در می آوری توقع داری من چی بگم.

 

نیلوفر به سمت حامد چرخید و ملحفه را باز کرد و گفت: درست نگاه کن من چیزی کم ندارم، از همه بهترم. هیچ عیبی ندارم، غلط کردی بخواهی از این کارا بکنی. زنده به زنده با اون آتیشت می زنم. خودم می کشمش. ولی بخدا می کشمت حامد. بعد به سمت حامد آمد و آرام خودش را در آغوش حامد جای داد. این بازی بود که همیشه پرده آخر یکسانی داشت. همیشه همیشه.

دیدگاه ها (0)
img