25

اسفند

1403


img
ارباب

رفتم به اداره ای شرفیاب شدم

img

خاطرات روزانه ی یک روزنامه نگار

روز اول هفته، تازه پشت میزم نشسته بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. جوانی گفت:« سلام»، گفتم:« علیکم السلام». گفت:« دوست داری بفرستمت هوا؟» گفتم:« ببخشید، شما از کدام آژانس هواپیمایی تماس می‌گیرید؟» گفت:«وقتی رفتی هوا، معلوم می شه»!

29 شهریور 1402 08:16
img

سرقت

شیره را از حَبه انگور سرقت می‌کنند

14 شهریور 1402 08:19
img

آشپزی

طرز احتکار اجناس و کالاهای پرمصرف مردم و پختن آش برای آن‌ها!

31 مرداد 1402 07:58
img

بر تخت بیمارستان

با مشارکت ایرج میرزا عمل شاعر: ای کسانی که کنون اینجایید یا ازین بعد به این جا آیید

25 مرداد 1402 07:58
img

تابستان

«سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت:» سر در سایه پنهان است همه خواهند از جان شُرشُر یکریز باران را عرق از گوشه ی ابرو چکان در ناف چشمان است! « وگر دست محبت سوی کس یازی»

22 مرداد 1402 08:29
img

ورزش بانوان

- خانم های ورزشکار رشته ی تیراندازی از کمبود فشنگ برای تمرین گله دارند.

08 مرداد 1402 08:04
img

رسالت دانشگاه آزاد

رییس کمیته دانشگاه‌های غیرانتفاعی مجلس گفت:« دانشگاه‌ آزاد با سطح پایین علمی سبب افت رتبه علمی کشور شده و ساماندهی آن ضروری است.»

26 تیر 1402 07:58
img

بی حجاب!

طی سال های اخیر در بندرعباس تعداد زیادی بازارچه و مراکز تجاری مثل قارچ سر از زمین در آورده اند(حتی به قیمت تخریب سینما و مکان های فرهنگی ِ دیگری!)، و هر لحظه نیز بر تعدادشان افزوده می شود.

20 تیر 1402 08:32
img

کاریکلماتورهای قلمی!

بیا دست شعرهایم را بگیر، دارند از قلم می افتند.

18 تیر 1402 09:28
img

مناظره ی بیل و قلم

بیل یک روز طعنه زد به قلم

14 تیر 1402 08:10
img

نظافت

حس می کنم خوردم به بن بست. احساس می کنم خوردم به پیسی. خواستم واقع‌بین باشم، قصد کردم با واقع‌نگری به سمت ماجراها برم. امروز سنگ بزرگی بر نمی دارم. یه کار کوچیک هم برای خودش قدمیه.

13 تیر 1402 09:06
img

وعده

شنیدم کدخدای خشکه آباد به دهقانان مفلس وعده می‌داد

11 تیر 1402 08:21
img

باران

بزن باران، زمین را مخملی کن محبت را به دل ها منجلی کن

05 تیر 1402 08:11
img

نماینده ی ملت

بخش کوتاهی از نمایش نامه ...

30 خرداد 1402 08:16
img

نماینده ی ملت

برش کوتاهی از نمایش نامه ...

28 خرداد 1402 08:18
img

دعوا

«چهار نفر بودند. خواستند چیزی با هم بخورند. اولی گفت انگور، دومی گفت عنب، سومی گفت اُزوم، چهارمی گفت استافیل. دعواشان شد. کسی می گذشت. گفت: هر چهار نفر شما یک چیز خواهید و با چهار زبان بیان می کنید.» ( مثنوی مولانا)

21 خرداد 1402 08:16